به نام قدرت مطلق الله
من در این سالها در روز جشن همسفر همیشه دستانم خالی از هدیه بود ولی خسته و ناامید نشدم. شاید اندکی دلم گرفت ولی خسته نشدم. من در این سالها دستانم خالی از هدیه بود ولی در این مکان آموختم که فقط برای رهایی مسافرم نیامده بودم در این چند سال من از خیلی خصلتهای بد رهایی پیدا کردم و مهمتر از همه آموختم یکجایی در زندگی هست که باید تسلیم شوی. البته نه تسلیم مشکلات بلکه تسلیم خداوند (اسرار ازل را نه تو دانی نه من) کسی از پشت پرده سرنوشت و چیزی که رقم خورده خبر ندارد. وقتی تسلیم شدم دیگر بیقراری و بیتابی نکردم.
درباره این سایت